دیروز مامان جون زنگ زد گفت افطار بریم خونشون منم ازسرکار که اومدم بازبون روزه خیلی خسته بودم بعد دیدم پیام به گوشیم رسید بله بابایی نوشته بود((هوایت که به سرم می زند دیگردرهیچ هوایی نمیتوانم نفس بکشم عجب نفس گیراست هوای بی تو...عزیزم تولدت مبارک صدساله بشی))وای دخترم تمام خستگیم دررفت کلی خوشحال شدم بابایی با اینکه سرش شلوغ بوده ولی یاد تولدم بوده انگار تموم دنیا رو بهم دادن ...هیچی غروب حاضر شدیم بریم خونه مامان جون بابا گفت من یک سر میرم خیابون اون رفت خیابون ومن تو رفتیم خونه مامان جون اذون وکه گفتند افطارکردیم خاله ها هم بودند بعد که سفره راجمع کردیم دیدم بابایی جعبه کادو کارشده ی خیلی شیک که توش گل طب...